loading...

نفسک سایت تفریحی

در روزگار قديم، پيرمردي بنام عبدالله که تمامي عمر را در بيابانها به تلخي روزگار بسر برده بود و در منتهاي پيري و خستگي هر روز به بيابان مي رفت و با قد خميده و دست و پاي فرسوده، خار مي کَند تا بوسيله آن

آخرین ارسال های انجمن
هلن ناز بازدید : 1280 نظرات (0)

در روزگار قديم، پيرمردي بنام عبدالله که تمامي عمر را در بيابانها به تلخي روزگار بسر برده بود و در منتهاي پيري و خستگي هر روز به بيابان مي رفت و با قد خميده و دست و پاي فرسوده، خار مي کَند تا بوسيله آن معاش خود و خانواده اش را فراهم سازد. زندگي براي او و عيالش بسي سخت مي گذشت. هرچه عبد الله پيرتر مي شد زندگي آنها هم به مراتب سخت تر مي گشت.بیشتر بخوانید در ادامه مطلب

عبد الله براي گشايش کار و نجات از سختي نذر نمود تا هر صبح جمعه پيش از روشنايي صبح جلوي درب خانه خود را آب و جارو نمايد تا خضر نبي، نظر و عنايتي فرمايد. پس از چند دفعه يک روز صبح که همسر عبدالله مشغول آب و جارو بود پيرمردي با موهاي سفيد بلند و فروزان، از دور نمايان شد و چون نزديک او رسيد، گفت: به عبد الله بگو در سختيها مشکل گشا را ياد کن و دست از دامان او برمدار تا مدد بگيري. اين بگفت و از نظر غايب شد.

زن به خانه آمده و آنچه ديده و شنيده بود براي عبدالله نقل نمود.عبدالله گفت: اين شخص، نبي الله بوده؛ افسوس چيزي از او نگرفتي. خلاصه آن روز عبدالله کمي ديرتر از خانه روانه بيابان شد و عادت عبدالله اين بود که در اين فرصت کمي خار زيادتر مي کَند، تا براي روزهاي کوتاه برف و باران ذخيره باشد.

آن روز هم که به صحرا رسيد، وقت گذشت و فرصت خار کندن نبود. با هزار اميد رفت تا خارهاي ذخيره شده اش را برداشته و روانه شهر شود. چون به محل خارها رسيد اثري از آنها نديد؛ رهگذري تمام آنها را سوزانده بود. عبدالله حيران وسرگردان چند دانه اشک به ياد زندگاني تلخ و بخت برگشته ريخت و چندين مرتبه مشکل گشا؛ حضرت علي؛ اميرالمومنين(ع) را ياد نموده، روي زمين افتاد. پس از لحظه اي سواري نوراني رسيد، سر او را گرفت و او را دلداري داده و چند سنگ فروزان به او داد و فرمود: اين سنگها را بفروش و امرار معاش کن و هر شب جمعه ما را ياد نما. اين بگفت و از نظر عبدالله پنهان شد.

عبدالله شکر خداي به جا آورد و سنگها را در توبره نهاده و روانه شهر شد. چون به خانه رسيد، سنگها را بيرون آورده روي طاقچه اتاق گذاشت و شرح حال آنچه ديده براي زن و فرزندان خود ذکر نموده به هريک وعده و دلداري مي داد. چون تاريکي شب فرا رسيد، کلبه عبدالله از نور آن سنگها چون روز، روشن شده بود. عبدالله دانست که سنگها گوهر شب چراغند.

آن شب از شادي به خواب نرفتند. چون صبح شد، عبدالله سنگها را برداشته در محلي پنهان نموده و يک دانه از آنها را به بازار برد. جواهرفروشي آن پاره سنگ را به قيمت گزاف خريد. عبدالله شکر نمود و پوشاک و خوراک خريده براي زن و فرزندان خود آورد. کم کم زندگاني را توسعه داده و براي خود و سه دخترش قصرهاي باشکوه مهيا نموده و از زحمت خار کندن در بيابان راحت شد و چون زندگاني آنها از هر جهت مهيا شد، عبدالله را خيال حج و زيارت خانه خدا در سر افتاد؛ اسباب سفر آماده نمود و به قصد حج روانه شد و به زن و سه دخترش سفارش نمود تا قصيده مشکل گشا را از ياد نبرند و هر شب جمعه آن را بيان نمايند.

در غياب عبدالله روزي دختر پادشاه از کنار قصر عبدالله گذرش افتاد. چون شُکوه آن را ديد در شگفت شد. پرسيد: اين دستگاه شاهانه از کيست؟ داستان پيرمرد خارکن و معجزه نمودن حلال مشکلات را برايش بيان نمودند. دختر پادشاه خواستار شد که با دختر آن پيرمرد خارکن آشنا شود و آنها را به همنشيني خود اختيار نمود.

چون دخترهاي عبدالله با دختر پادشاه آشنا و دوست شدند، قصيده حضرت مشکل گشا و سفارش پدر را از ياد بردند. روزي دختر پادشاه با دخترهاي عبدالله در باغ رفته و براي شنا نمودن در آب رفتند. موقعي که در آب مشغول بازي بودند، کلاغي گلوبند مرواريد دختر پادشاه را ربوده و بر بالاي درخت چنار برد. هيچکس نفهميد و چون دختران عبدالله دست به آب داشتند زودتر از آب بيرون آمدند و لباس پوشيدند و بعد دختر پادشاه از آب بيرون آمد. همين که لباس خود را پوشيد، اثري از گلوبندش نديد. هرچه جستجو کردند آن را نيافتند.

دختر پادشاه به دختر عبدالله شک نموده گفت: گلو بند من نزد شماست بدليل آنکه زودتر از آب بيرون آمديد و حتماً اين دستگاه و ثروت هم که گرد آورده ايد از دزدي است و نه از مشکل گشا. والا مرد خارکن کجا و اين دستگاه کجا.

خلاصه قضيه را به عرض شاه رسانيدند. شاه دستور داد همگي آنها را زنداني کنند و اثاثیه آنها را توقيف نمايند و مأمور فرستاد عبدالله را از راه حج به بند نموده و بياورند. سواران دنبال عبدالله تاخته او را گرفته نزد شاه آوردند و او را نيز در زندان نمودند. عبدالله، پريشان و سرگردان چندي در زندان ماند.

روزي پيرمردي نوراني يعني حضرت خضر نبي الله را در خواب ديد که به عبدالله فرمود: چرا قصيده مشکل گشا را فراموش نموده اي؟ چون اين بگفت، عبدالله از خواب بيدار شد، فهميد تمام اين بليات براي فراموش نمودن قصيده مشکل گشا بوده است و چون شب جمعه فرا رسيد نزد زندانبان التماس کرد که قدري نخود و کشمش براي او تهيه کند. زندانبان قدري نخود و کشمش فراهم نمود و به عبدالله داد. پيرمرد خارکن با دل شکسته زندانيان را دور خود جمع نموده و قصيده مشکل گشا را براي آنها بيان کرد و گريه بسياري نمود. همان شب پادشاه، مولاي متقيان حضرت علي ابن ابيطالب(ع) را در خواب ديد. مشکل گشاي هر دو عالم امر فرمودند: عبدالله و خانواده او بيگناهند و گلوبند دخترت در درخت چنار در لانه کلاغ است. اين را فرموده و از نظر غايب شدند.

شاه بيدار شده و فوري دستور داد تمام لانه هاي کلاغ را جستجو کنند. خلاصه گلوبند مفقود شده را در لانه کلاغ يافتند. شاه امر کرد عبدالله و خانواده او را آزاد و اثاثيه آنها را رد کنند و به احترام او تمام زندانيان را مرخص کرد.

تا عبدالله زنده بود همنشين شاه و مورد احترام خاص و عام بود و هيچ شب جمعه قصيده حضرت مشکل گشا را فراموش نمي کرد.

هر که را مشکل بود، حلال مشکلها علي است دار درياي حقيقت، بحرِ بي پايان علي است

  منبع:برگرفته از کتاب: مشکل گشا، تهیه و تنظیم: علیرضا دانایی، انتشارات: سعید نوین

درباره مشکل گشا ,
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
Profile Pic
(به نام یزدان پاک) خوش امدید
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟